اندیشیدن همانند دیدن نیست ، چه بود که دیده‏ها چیزى را چنانکه نیست نشان دهد ، لیکن خرد با کسى که از آن نصیحت خواهد خیانت نکند . [نهج البلاغه]
روزنه ی نور
 
هدیه ای از جنس «حیا»

چند وقت پیش در فضای مجازی با عکسی برخورد کردم که نامش را «سیر تحولی حجاب» نامیدم. خانمی که همراه با کودکش با مادر و مادربزرگ و مادرِمادربزرگش عکس انداخته بود. نکته ی جالب آن عکس این بود که بین دو مادربزرگ های اولِ عکس زیاد تفاوت فاحشی در حجاب مشاهده نمی شد و هر دوی آنها روسری و چادری بر سر داشتند و فقط رنگ چادرهایشان با هم متمایز بود. ولی مادرِ آن خانم ، با مانتو گشاد و روسری -و البته نه با حجاب کامل- و آن خانم هم با بلوز و شلوار تنگ و تکه روسریِ کوچکی که بر سرش بود و کودکش را مادرانه در آغوش گرفته بود.

پیش خودم فکر می کردم که اگر کودکی که در دستان مادر بود، دختر بود و چند سال دیگر به همین ترتیب می خواستند عکس بگیرند قضیه به چه منوال میشد! نکته ی دیگری که ذهنم را به خودش مشغول ساخته بود، شکاف نسلی بود که از ردیف سوم عکس کاملا مشهود بود.

تمام داشته های ذهنم را مرور کردم و به یاد کوچه و خیابانهای شهر افتادم، مادرانی که با حجاب کامل هستند و دخترانشان کاملا متفاوت با خودشان همراهیشان می کنند.

بررسیِ علت این قضیه کارِ کارشناسی می خواهد و البته زیاد می شنویم در اطرافمان که دلایل این قضیه را یکی ماهواره و دیگر وسایل ارتباط جمعی و پیشرفت تکنولوژی و به تیعِ آن عوض شدن فرهنگ جامعه و دیگری تزلزل خانواده ها و دوریِ فرزندان از خانواده و دوستان ناباب و موارد دیگری که هر کدام در جای خودش بسیار حرف ها برای گفتن دارد.

نکته ای که حرفش گفتنی تر به نظر می آید و کمتر شنیده ایمش، هدیه ای به نام «حیا» است که از خانواده و مخصوصا مادر به فرزندان اهدا می شود.

******

سکانس اول :

او روی زمین خوابیده و همه را اطراف خود از زاویه ی پایین می بیند که در حال رفت و آمدند. اولی سعی می کند که با او دالی بازی کند، دیگری عروسک هایش را در دستانش می چرخاند و با تغییر صدایش او را سرگرم می کند. آن یکی هم با ژانگولر بازی هایش سعی می کند او را بخنداند و حواسش را پرت کند تا مادرش بتواند با فراغ بال پوشکش را عوض کند .

او همچنان از زاویه ی پایین به همه نگاه می کند و ذره ذره حیا است که از او می ریزد و هیچ کس دقت نمی کند، آخر او هنوز کودک است ...

سکانس دوم:

عکس های آتلیه اش حاضر شده است و قشنگ ترین عکسش می شود همانی که لخت روی سبدی نشسته است و دارد به سمت دوربین اشاره می کند. و همان عکس مهمان اتاق پذیرایی می شود. مهمان ها یکی یکی وارد می شوند و اولین چیزی که برایشان جلب توجه می کند، شاسیِ بزرگی است که رو به روی آنهاست. یکی با مشت هایی که به سینه اش می زند قربان صدقه اش می رود و دیگری با گوشی اش دارد از آن عکس می اندازد و آن یکی هم هی تعریف می کند که کار آتلیه چقدر خوب بوده است و چه عکس حرفه ای ای انداخته است.

و او چهاردست و پا در حال عبور از میان جمع است و گهگاه از زاویه ی پایین همه را نگاه می کند و ذره ذره حیا است که از او می ریزد و هیچ کس دقت نمی کند، آخر او هنوز کودک است ...

سکانس سوم:

او وارد اتاق می شود و همه به طرفش می روند و با آغوش باز سلامش می کنند و مادرش هی تذکر می دهد که سلام یادت رفت، احوال پرسی کن! اخم هایت را باز کن و هزار بکن و نکن دیگر بدون در نظر گرفتن سنش که در محدوده ی امیری به سر می برد. اندکی می گذرد و او قصد بازی با بچه ها را دارد. مادرش به او می گوید که باید لباسهایش را عوض کند و لباس راحت بپوشد تا هم این لباس های گران و زیبایش خراب نشوند و هم راحت تر بتواند بازی کند. او قبول می کند و مادرش در حال صحبت کردن با بقیه لباس هایش را در می آورد و او را انگشت نمای جمع می کند و دیگران هم از زاویه ی رو به رو به قربان صدقه اش مشغول می شوند. یکی می گوید که بچه ها چقدر لخت قشنگ ترند، دیگری سعی می کند با نیشگون هایی که از تن بچه ی بیچاره می گیرد محبتش را نشان دهد و دیگری و دیگری که شعرهایی مثل «یه دختر داریم شاه نداره » رو بعد از لخت شدنش برایش می خوانند.

او از زاویه رو به رو به همه نگاه می کند و کماکان منتظر است که مادرش لباسهایش را بپوشاند و ذره ذره حیا است که از او می ریزد و هیچ کس دقت نمی کند، آخر او هنوز کودک است ...

سکانس چهارم:

او به کنار مادرش می آید تا از او طلب غذا کند، مادرش غرق در لپ تاپش است و به او می گوید، صبر کن، آخر دارم برای وبلاگ تو می نویسم، وقتی که خواندن و نوشتن یاد گرفتی، خودت وبلاگت را ادامه بده . و او با اشتیاق زیاد به خاطر حسِ مالکیتش نسبت به وبلاگش به صفحه ی مانیتور خیره می شود و اولین عکسی که آن بالا می بیند عکسی است که مادرش از او در حال آب بازی انداخته است . لطفی که توسط مادرش شامل حال او شده است او آن را فعلا نمی بیند، وان یکادی... است که به منظور رفع چشم زخم در کنار عکسش مشاهده می شود.

و بعدا که باسواد بشود حتما خواهد دید که چقدر آدم ها برایش کامنت گذاشته اند و قربان صدقه ی آن زیبایی هایی که در عکس مشهود است، می شوند.

و او همچنان با اشتیاق رو به رویش را نگاه می کند و وبلاگی که مالِ اوست را می بیند و دانه دانه عکسشهایش که مادرش برایش گذاشته تا دیگران در جریان رشد او قرار بگیرند و موهای بلند و سفیدی ها و دستان و پاهای باز و  چشمان نافذ و لباس های قشنگش را تحسین کنند و به به و چه چهی که در کامنت ها به راه است و ذره ذره حیا است که از او می ریزد و هیچ کس دقت نمی کند، آخر او هنوز کودک است ...

سکانس پنجم:

مادرش اصرار دارد که تو دیگر بزرگ شده ای و باید لباس هایت را خودت بپوشی، آخر روی تربیت کودکش حساس است و می داند که الان وارد سنی شده است که می تواند از عهده ی کارهایش بربیاید. نمی خواهد بچه ی لوس و بی دست و پا تحویل جامعه بدهد. مادرش به او کمک می کند تا بالاخره پروژه به انتها می رسد و او آماده ی رفتن به بیرون از خانه است.

مادرش جلوی آینه ی قدی دم در در حال سرکردنِ چادرش است و او نگاهش به رو به رو می افتد و از همان زاویه خودش را می بیند و ذره ذره حیا است که از او می ریزد و هیچ کس دقت نمی کند، آخر او هنوز کودک است ...

سکانس ششم:

امسال او به سن تکلیف می رسد. مادرش سعی دارد که نماز خواندن را به او بیاموزد و می گوید که باید از این به بعد حجاب داشته باشی. و او که اکنون ظرف حیایش در حال خالی شدن است، با چشمان براق فقط به مادرش نگاه می کند و نمی خواهد حصرهایی که قرار است از این به بعد جلوی زیبایی هایش را بگیرند و به به و چه چه های دیگران در موردش را سد کنند قبول کند.

سکانس های بعدی به مراتب دردناک تر خواهند بود و برخوردها و تغییر آن نگاه هایی که در سکانس های قبل شاهدش بودیم و آنها همه چیز را دیدند به غیر از حیایی که از او داشت می ریخت و الان دلیلشان این است که آخر او بزرگ شده است ...

___________________________

تاثیر فرهنگ جامعه و هزار دلیل دیگر را در این سیر تحولیِ حجاب قبول دارم، ولی این را نیز معتقدم که چنانچه هدیه ای به نام «حیا» به دخترانمان توسط مادران و اطرافیانشان اهدا شود، هر چند هم که جامعه او را به سمت بی حیایی بکشد ، باز روزی خواهد آمد که صدفِ وجودی اش باز شود و دُرِ حیایش نمایان شود و جلوه ی دیگر تاثیرات جامعه را کمرنگ و کمرنگ تر کند.

و عقیده دارم که «سخت نگیرهایی» که هر جا نگاه می کنیم در اطرافمان مشاهده اش می کنیم، در این سیر تحولی بی تاثیر نخواهد بود و ظلمی که با گفتن این جمله به کودکانِ نسل بعدی می کنیم، شاید قابل جبران نباشد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط فطرس 93/2/3:: 2:25 صبح     |     ()رد پا
درباره

روزنه ی نور


فطرس
نوشته ها ،نظرات شخصی اینجانب است، سعی بر این دارم که با سند بنویسم، ولی بالاخره انسان جایزالخطاست.... خطاهایم را گوشزد کنید ممنون میشوم..
صفحه‌های دیگر
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها
آهنگ وبلاگ
-->